عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



♥وب اورجینال من♥ از همه میخوام که از نوشتن نظر بیخود جلوگیری کنن چون فقط وقتشونو هدر میدهند و من بهتون قول میدم که حداقل روزانه یک مطلب باحال براتون بزارم با تشکر مدیریت ♥وب اورجینال ♥

نظر شما درباره این وبلاگ چیست؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان aboozar0111 و آدرس aboozar0111.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


آمار مطالب

:: کل مطالب : 30
:: کل نظرات : 12

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز :
:: باردید دیروز :
:: بازدید هفته :
:: بازدید ماه :
:: بازدید سال :
:: بازدید کلی :

RSS

Powered By
loxblog.Com

اشک هایی که برای باخت ریختیم , همان عرق هایی است که برای برد نریختیم

تبلیغات
<-Text2->
♥به وب من خوش آمدید♥
دو شنبه 18 آذر 1398 ساعت 16:38 | بازدید : 189 | نوشته ‌شده به دست ム҉乃҉Ծ҉Ծ҉乙҉ム҉尺҉ | ( نظرات )

               

       

 



:: برچسب‌ها: به وب خوش اومدین , خوش امدید ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ظنز تقلب
چهار شنبه 25 آذر 1394 ساعت 14:57 | بازدید : 132 | نوشته ‌شده به دست ム҉乃҉Ծ҉Ծ҉乙҉ム҉尺҉ | ( نظرات )

 «تقلب مفهومی است بس اساسی» به طوری که شاعر میگوید:

تقلب توانگر کند مرد را / تو خرکن دبیر خردمند را

تاریخچه ی تقلب از جایی شروع میشود که حسن کچل برای نخستین بار تن لشش را تکان داد و به مکتب رفت. از بد ماجرا همان روز امتحان ماهیانه ی کودکان فلک بخت مکتب بود. لیک حسن از روی گشادی، چشمان چپش را بر روی ورقه ی همزاد انداخت تا نکتی بس ارزشمند از ورقه ی فوق الذکر، دشت کند

لطفا به ادامه مطلب بروید



:: برچسب‌ها: تقلب,روش های تقلب,طنز تقلب,جک در مورد تقلب,اس ام اس تقلب ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...
تبلیغات کشور خارج و کشور ما
جمعه 8 خرداد 1394 ساعت 11:4 | بازدید : 183 | نوشته ‌شده به دست ム҉乃҉Ծ҉Ծ҉乙҉ム҉尺҉ | ( نظرات )
ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﮔﻮﺷﯿﺎﯼ ﺍﯾﻔﻮﻥ ﻭ ﺳﺎﻣﺴﻮﻧﮕﻮ
ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﻣﯿﮑﻨﻦ . . .
.
.
.
.
.
.
.
ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ...
ﺑﭽﯿﻦ ﺑﭽﯿﻦ ﺑﭽﯿﻦ ﺑﭽﯿﻦ ﻧﭽﯿﻦ ﻧﭽﯿﻦ ﻥ ﻥ ﻥ ﻧﺮﻭ ...
ﻧﭽﯿﻦ ﺑﭽﯿﻦ ﺑﭽﯿﻦ ...
‏( ... ‏)
ﺭﺏ ﮔﻮﺟﻪ ﭼﻴﻦ ﭼﻴﻦ ...
ﮐﺸﻮﺭ ﻧﯿﺲ ﮐﻪ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﺧﻮﻧس

|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
♥جوک جدید♥
جمعه 10 بهمن 1393 ساعت 16:59 | بازدید : 154 | نوشته ‌شده به دست ム҉乃҉Ծ҉Ծ҉乙҉ム҉尺҉ | ( نظرات )

فرمون دادن پسرها:
بیا بیا بشکون بیا بیا برگردون حله دادا…..
.
.
.
فرمون دادن دخترا:
بیا بیا بیا نه! اینطوری نیا! برو جلو! بیا بیا بیا بیا،نه!!!

برو جلو از اول! بیا بیا واااای نیا نیا لهم کردی نیا نیا دیگه

روایت داریم هنوز داره میاد

.................................................................

ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺗﺮ …
.
.
.
ﺍﻭﻥ ﭘﻨﮕﻮﺋﻨﯿﻪ ﮐﻪ ﻧﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﺩﺍﺭﻩ
ﻧﻪ ﺧﺸﺘﮏ ﺩﺭﺳﺖ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ :D

.............................................
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ ﮐﺎﺭ می کرﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻭﺍﯼ ﻓﺎﯼ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ!
ﺗﺤﻘﯿﻖ ﮐﺮﺩﻡ، ﺩﯾﺪﻡ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻗﺒﺾ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﻭ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ!
ﻣﺮﺩﻡ چه قدر ﺑﯽ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﺷﺪﻥ ﺗﺎﺯﮔﯿﺎ!
........................................................................
یارو رادیو گوش میداد مجری گفت: مسیر بزرگراه همت به امام حسین بسته است،
یارو میگه: عجب خریه دیگه برا چی قسم میخوری؟؟؟
............................................................
فرهنگ لغت مامانم :
این آشغالا که میزاری تو گوشت = هدست .
این آشغاله که شب و روز دستته = موبایلم .
این آشغالا که همش سرت توشه = لپ تاپم .
این آشغالا که میخوری = قره قروت .
این آشغال دونی = اتاقم !!!
این آشغال = خودم :|
......................................................
اﮔﻪ ﯾﻪ ﺟﺎ ﺩﻋﻮﺍﺑﺸﻪ:
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯿﻪ ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﺸﻪ!
ﺁﻟﻤﺎﻧﯿﻪ ﻓﻮﺵ ﻣﯿﺪﻩ ﻣﯿﺮﻩ!
ﺳﻮﺋﯿﺴﯿﻪ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﺘﺸﻮﻥ!
ﻋﺮﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﻪ!
ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻪ ﻓﯿﻠﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ!!!!
ﻭﺍﻻﺍﺍﺍﺍ
........................................................
پشت نویسی کارت عروسی غضنفر :
حاج حسنعلی و خانواده محترم ، بجز پسر وسطی کرمعلی پدرسگ کثافت بی پدرمادر …
خاک تو سرتون با اون بچه تربیت کردنتون ، اصلا نمیخوام بیاید
 

|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
♥حیف نان♥
جمعه 10 بهمن 1393 ساعت 16:51 | بازدید : 179 | نوشته ‌شده به دست ム҉乃҉Ծ҉Ծ҉乙҉ム҉尺҉ | ( نظرات )
حیف نون زبونش تو عابربانک گیر میکنه میبرنش بیمارستان ازش میپرسن زبونت تو عابربانک چیکار میکرد؟ میگه کارتمو وارد کردم گفت زبان خود را وارد کنید ارسال نظر
www.SMSOJOK.com

حیف نون زبونش تو عابربانک گیر میکنه
میبرنش بیمارستان
ازش میپرسن زبونت تو عابربانک چیکار میکرد؟
میگه کارتمو وارد کردم گفت زبان خود را وارد کنید


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
♥خواهرزادم♥
جمعه 10 بهمن 1393 ساعت 16:46 | بازدید : 174 | نوشته ‌شده به دست ム҉乃҉Ծ҉Ծ҉乙҉ム҉尺҉ | ( نظرات )

به خواهر زاده چهار سالم یاد داده بودم اگه جاییش اوف شد ,

بیاد پیش من تا بوسش کنم تا خوب بشه,

چشمتون روز بد نبینه ,

رفته ختنه کرده در به در دنبالم میگرده!


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
♥بچگیام♥
چهار شنبه 24 دی 1393 ساعت 16:56 | بازدید : 117 | نوشته ‌شده به دست ム҉乃҉Ծ҉Ծ҉乙҉ム҉尺҉ | ( نظرات )

 من همیشه بچگیام دوس داشتم وقتی گریه میکردم

بغلم کنن بگن هیش مامی ایز هیر، مامی لاوز یو...
اما خب متاسفانه اکثر مواقع میگفتن خفه خون بگیر لامصب!



:: برچسب‌ها: گریه کردن , بچگیام ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
♥نصیحت پیرمرد(جدید)♥
چهار شنبه 24 دی 1393 ساعت 16:47 | بازدید : 245 | نوشته ‌شده به دست ム҉乃҉Ծ҉Ծ҉乙҉ム҉尺҉ | ( نظرات )

 پیرمردی سه فرزند داشت. روزی فرزندانش را جمع کرد و

به هر کدام چوبی داد شکستند! بیل داد شکستند

! تیرآهن ۱۸ داد شکستند! پیرمرد گفت:
آدم باشین، مسخره بازی در نیارین می خوام نصیحتتون کنم...!!!!!!!!



:: برچسب‌ها: داستان پیرمرد , نصیحت پیرمرد , داستان , پیرمرد , نصیحت , جدید ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
♥داستان کوتاه♥
چهار شنبه 24 دی 1393 ساعت 16:38 | بازدید : 117 | نوشته ‌شده به دست ム҉乃҉Ծ҉Ծ҉乙҉ム҉尺҉ | ( نظرات )

 پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود،

با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده.
یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر».
با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند:....

پدر عزیزم
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم، من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی رویایی با مادر و تو رو بگیرم، من احساسات واقعی رو با ماریا پیدا کردم، او واقعا معرکه است، اما می دانستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش، لباسهای تنگ موتورسواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره، این فقط یه احسسات نیست... ماریا به من گفت می تونیم شاد و خوشبخت بشیم، اون یکی تریلی توی جنگل داره و کلی هیزم برای تمام زمستون، ما یک رویای مشترک داریم برای داشتن تعدادی بچه، ماریا چشمان من رو به حقیقت باز کرد که ماریجونا واقعا به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم و برای تجارت با کمک آدمای دیگه که تو مزرعه هستن، برای معامله با کوکائین و اکستازی احتیاج داریم، فقط به اندازه مصرف خودمون، در ضمن دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه و ماریا بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره . نگران نباش پدر من 15 سالمه و می دونم چطور از خودم رقابت کنم یک روز مطمئنم که برای دیدار تون بر می گردم و اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی
با عشق پسرت جان
پاورقی، پدر هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نبود من بالا هستم خونه دوستم تامی فقط می خواستم بهت یاداوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه دوستت دارم
هر وقت برای اومدن به خونه امن بود بهم زنگ بزن

 

 



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , کوتاه , داستان , فکر پدر , کارنامه , طنز , خنده دار ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
♥داستان پسر و دختر در کتابخانه♥
شنبه 20 دی 1393 ساعت 16:43 | بازدید : 268 | نوشته ‌شده به دست ム҉乃҉Ծ҉Ծ҉乙҉ム҉尺҉ | ( نظرات )

 پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسید:

«مزاحمتان نمی شوم کنار دست شما بنشینم؟»

دختر جوان با صدای بلند گفت:

«نمی خواهم یک شب را با شما بگذرانم تمام دانشجویان در کتابخانه به پسر که بسیار خجالت زده شده بود نگاه کردند.

پس از چند دقیقه دختر به سمت آن پسررفت و در کنار میزش به او گفت:

... «من روانشناسی پژوهش می کنم و میدانم مرد ها به چه چیزی فکر میکنند،گمان کنم شمارا خجالت زده کردم درست است؟»

پسر با صدای خیلی بلند گفت:

«200 دلار برای یک شب!!؟ خیلی زیاد است!!!»

وتمام آنانی که در کتابخانه بودند به دختر نگاهی غیر عادی کردند، پسر به گوش دختر زمزمه کرد:

« من حقوق میخوانم و میدانم چطور شخص بیگناهی را گناهکار جلوه بدهم.»


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
♥خدایا ضایع کن ولی اینطوری نه♥
شنبه 20 دی 1393 ساعت 16:41 | بازدید : 153 | نوشته ‌شده به دست ム҉乃҉Ծ҉Ծ҉乙҉ム҉尺҉ | ( نظرات )

 علی:خانومت و دختر کوچولوت چطورن؟

دانیال: خوبن. اتفاقا معصومه و پارمیدا هم خیلی دوست دارن تو رو ببینن.

علی:آره منم همینطور. آخ که اگه من اون پارمیدای خوشگل و نازتو ببینم، می نشونمش توی بغلم و یه دل سیر ماچش می کنم و حسابی اون چشمای قشنگشو می بوسم.

وای که چه موهای لختی داره پارمیدا.

آدم دوست داره دستشو بکنه لای موهاش. با اینکه فقط

عکسشو دیدما، ولی عاشقش شدم. وای که این پارمیدا

چقدر ناز و خوردنیه! باور کن ببینمش اصن نمی ذارم

از توی بغلم تکون ...

دانیال: ببین ادامه نده. پارمیدا اسم زنمه! اسم دخترم معصومه ست!

♥خخخخخخخخ♥


|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
♥جوک باحال♥
دو شنبه 10 آذر 1393 ساعت 15:27 | بازدید : 200 | نوشته ‌شده به دست ム҉乃҉Ծ҉Ծ҉乙҉ム҉尺҉ | ( نظرات )

  دیشب با داداشم نشستیم پای هندونه و جاتون خالی با قاشق تمام مغزش رو تراشیدیم و خوردیم ،

بابام از اونور داد میزنه میگه : یه ذره هندونه بزارید بمونه روی اون پوست ،

 تا رومون بشه بزاریمش دم در؛ اینجوری مردم فک میکنن بُز تو خونه بستیم ...

            


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...
♥خطاب به عید♥
چهار شنبه 14 خرداد 1393 ساعت 14:7 | بازدید : 156 | نوشته ‌شده به دست ム҉乃҉Ծ҉Ծ҉乙҉ム҉尺҉ | ( نظرات )

عید آمد و شد مایه ی خوشحالی فامیل

هر عید خرابند سر ِ من همه ی ایل


خواهر زنم از بندر و مادر زنم از یزد

اقوام برادر زنم از جانب منجیل


القصّه هجومیست به این خانه که انگار

از شش جهت آورده سپاه ابرهه با فیل


نابود گر خانه و غارتگر میوه

از دم همگی قاتل شیرینی و آجیل


مانند ملخ مزرعه ای را که بیابند

در عرض دو ساعت به بیابان شده تبدیل


مانند عقابی به سر ِ دشت ِ فریزر

آگاه از آمد شد ِ هر مرغ به تفصیل


در آن، که رسیده به سر ِ سفره تمام است

در دیس اگر ریخته باشی پلو با بیل


یک لقمه نماند که خودت هم بکنی مِیل

یک رود غذا با خودش آورده اگر نیل


در حیرتم از قدرت این جاروی برقی

آنقدر که بی وقفه کند کار به تعجیل


ای کاش که می شد بشوی لغو تو ای عید

یا که بشود دوره ی یکسال تو تعدیل


من طاقت این حمله ی هرساله ندارم -

سوی خودم از جانب این خیل ِ ابابیل


امّا چه بخواهی چه نخواهی تو دوباره

عید آمد و شد مایه ی خوشحالی فامیل


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
♥ماجرای زن گرفتن من قسمت1♥
چهار شنبه 14 خرداد 1393 ساعت 13:52 | بازدید : 199 | نوشته ‌شده به دست ム҉乃҉Ծ҉Ծ҉乙҉ム҉尺҉ | ( نظرات )

صبح هر روز مادرم غُر زد

خواهرم هِی به من تلنگر زد

 

که بيا زن بگير آدم شو

فارغ از غصّه‌های عالم شو

 

که بيا زن بگير پير شدی

بی‌نهايت بهانه‌گير شدی

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...
♥ماجرای زن گرفتن من قسمت2♥
چهار شنبه 14 خرداد 1393 ساعت 13:48 | بازدید : 151 | نوشته ‌شده به دست ム҉乃҉Ծ҉Ծ҉乙҉ム҉尺҉ | ( نظرات )

خانواده نشست و شورا کرد

هر که از ره رسيد غوغا کرد

 

عمه می‌گفت دختر فاميل

خاله می‌گفت با کدام دليل؟!

 

مادرم فکر دختری زيبا

خواهرم کرده بود فتنه به پا


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد